Ebad Mehrani

Hi to all brothers and sisters.This weblog will be updated every weekend God willing.See you

Ebad Mehrani

Hi to all brothers and sisters.This weblog will be updated every weekend God willing.See you

مشخصات بلاگ
Ebad Mehrani
پیوندها

۸۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود بمحاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند . هرقل چون پایتخت را در خطر می دید ، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند ،‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد .

 

اینکار را هم کردند . ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند ، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد .

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند .

 

خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .

 

از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود ، آنرا بادآورده می گویند .

در یک شب زمستانی سرد ، ملا  در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .

زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .

ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

 گویا دزدی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟

ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .

 

این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی  مالی را از دست داده است .


در زمان‌های‌ دور،   مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه  را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این  است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

 

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت  اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن.

  در زمان‌های‌ دور،   مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.

مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را  آب می انداخت.

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.

. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت

پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد

 همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد

پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟

زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است 

 

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد  ، گفته‌ می‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته

  موشی بنام فلفلی در دشت برای خودش لانه ای درست کرد و خیالش راحت بود که زمستان را بخوبی سپری می کند .

یک روز گاوی برای علف خوردن به دشت آمد وروی لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

موش آمد و از آقای گاو خواهش کرد که از روی لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولی گاو هیچ توجهی به موش نکرد و گفت : ” تو نیم وجبی به من دستور می دهی که از اینجا بلند شوم . می دانی من کی هستم ، می دانی من چقدر قوی و پر زورم ، حالا برو پی کارت و بگذار استراحت کنم . “

موش دوباره خواهش و التماس کرد ولی فایده ای نداشت و گوش آقا گاو به این حرفها بدهکار نبود . موش پیش خودش فکر کرد ، حالا  که با خواهش کردن مشکلش حل نشده باید کار دیگری بکند .


بعد یکدفعه روی آقا گاو پرید . گاو از خواب بیدار شد و خودش را تکان داد . موش روی گوش گاو پرید و یک گاز محکم  از گوش او گرفت . گاو از جایش بلند شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولی موش روی زمین پرید و در یک سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست کاری کند.

وقتی گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روی درخت پرید .‌گاو از درد بیدار شد .‌خیلی عصبانی بود ، سعی کرد که بالا بپرد و موش را بگیرد تا ادبش کند ولی دستش به او نمی رسید .

موش گفت : ” اگه بازم روی لونه من بخوابی ، گازت می گیرم . “
 
گاو دید ، چاره ای ندارد جز اینکه  از آنجا برود و جای دیگری بخوابد . گاو پیش خودش گفت : ” فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه . با این قد و قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد . “

موش با اینکه خیلی کوچکتر از گاو بود توانست مشکلش را حل کند .

پس کارآیی هر کس و هر چیز به قدو قواره اش نیست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اینکه کوچک است ولی وقتی می خوریم از بس تند است دهانمان می سوزد . 

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .

بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر  ترشی بوده است .

قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!

 

این مثل هنگامی کاربرد دارد  که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .

هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند».

در این مقاله مطلب بر سر آب پاکی است که باید دید چه نوع آب است که تکلیف را یکسره می کند.

در دین اسلام فصل مخصوصی برای طهارت و پاکیزگی آمده است. شاید علت این امر عدم رعایت اعراب - البته در زمان جاهلیت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصی به آن نشان نمی دادند. به همین ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکیزگی را از عوامل اساسی ایمان تلقی فرموده است. احکام و تعالیم اسلامی هر فرد مسلمان را موظف می دارد که از چند چیز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بیماریهای گوناگون دچار نشود.

مهمترین عوامل ناپاکی که در اصطلاح فقهی آنرا نجاسات گویند عبارتند از:

1- بول و غایط انسان و حیوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حیواناتی که هنگام سر بریدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکی زندگی می کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند.

عواملی که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات می نامند عبارتند از:

1- آب. 2- زمین که در موقع راه رفتن ته کفش و یا مانند آن را اگر نجس باشد پاک می کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشیاء مرطوب هر نجاستی را زایل می کند. 4- استحاله یا دگرگون شدن اشیای نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.

باید دانست که در میان مطهرات مزبور آب مؤثرترین عامل پاک کننده است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است، منتهی در فقه اسلام در باب طهارت چنین آمده که اشیاء نجس با یکبار شستن پاک نمی شوند.

موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید. به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند. زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد. با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از " حرف آخرین " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند. تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود، ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد و جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مأیوس و ناامید شده، دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب و تقاضایش بر نمی آید.

هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً می گویند: «فلانی از کیسه خلیفه می بخشد».

اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که بصورت ضرب المثل درآمده است:

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی، هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.

به سال 169 هجری به فرمان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.

در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم».

جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»

عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».

جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»

عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».

جعفر با بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».

عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را میگذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».

جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».

عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم».

جعفر دست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».

عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».

جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد».

دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.

بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری».

جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»

هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»

جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».

جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند».

هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»

جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند». هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم». هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم».

هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»

جعفر عرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می دانند ککه عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».

هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».

جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».

هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»

جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».

هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».

باری عبارت مثلی " از کیسه خلیفه می بخشد " از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده هارون الرشید بوده است. 

این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از خود راضی باشند و عجب و تکبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت کند. در چنین مواردی گفته می شود: "مثل اینکه از دماغ فیل افتاده".

اکنون ببینیم که چه موجود عجیب الخلقه ای از دماغ فیل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثیل قرار میگیرد.

نوح پیغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پیروان و همراهان داخل کشتی شد و به فرمان الهی از هر نوع حیوان و جانور نیز جفتی نر و ماده به کشتی برد تا نسلشان در روی زمین از بین نرود.

در خلال مدت شش ماه که کشتی نوح چون پر کاه بر روی امواج خروشان در حرکت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی که در کشتی بوده اند، سطح و هوای کشتی ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به درگاه کریم کارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد که دست به پشت پیل (فیل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پیل متولد گشته و پلیدیها را خوردن گرفت و سفینه پاک گشت. آورده اند که ابلیس دست بر پشت خوک زده و موشی از بینی خوک بیرون آمد. در کشتی خرابی بسیار می کرد و نزدیک بود که کشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندی بر روی شیر مالید، شیر عطسه ای زد و گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."

باید دانست که در این عبارت دماغ به معنی بینی است که در اصطلاح عامیانه گفته می شود: "از دماغ فیل افتاده"، یعنی: "از بینی فیل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.

عبارت بالا کنایه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است. برای رشاء و ارتشاء اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کریم را نعل کرد؛ است.

اکنون ببینیم سبیل چرب کردن با رشوه دادن چه رابطه ای دارد.

سبیل مأخوذ از سبله است و موهایی را که روی لب بالا میروید، سبیل گویند. در فرهنگها و لغتنامه ها برای سبیل واژه های مترادفی از قبیل شارب و بروت آمده است که هر سه واژه با جزیی اختلاف به موهای زیر لب بالا اطلاق میشود. در ادوار گذشته سه نوع سبیل معمول بوده است: سبیل چخماقی، سبیل کلفت، و سبیل گنده.

سبیلی که دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد، چخماقی میگفتند. این نوع سبیل را در حال حاضر سبیل دوگلاسی نیز می گویند که از نام و سبیل دوگلاس فربنکس هنرپیشه معروف آمریکایی گرفته شده است، با این تفاوت که سبیل چخماقی پرپشت و برگشته بود، ولی سبیل دوگلاسی کوتاه و برگشته است.

سبیل کلفت، سبیلی است که موهایش انبوه است ولی برگشتگی نداشته باشد.

سبیل گنده، یعنی موهای کلان و بلند مانند سبیل دراویش که سرتاسر دهان را موقعی که بسته است تا انتهای لب پایین به کلی می پوشاند.

سبیل تاریخچه مشخصی ندارد. از بدو خلقت آدم سبیل با او همراه بود و غالباً وجه امتیاز جنس مرد بر جنس زن شناخته می شده است. در بعضی از ادوار تاریخ سبیل تا آن اندازه قدر و قیمت داشت که به دارندگان سبیلهای کلفت و پرپشت باج مخصوصی بنام "باج سبیل" از طرف رعایا و طبقات پایین داده می شد.

برخی از سلاطین و رجال و سرداران عالم از سبیل خوششان می آمد و معتقد بودند که سبیل هر قدر پر پشت و متراکم باشد بر ابهت و سطوت صاحب سبیل افزوده می شود و از چنین کسی بیشتر حساب می برند به همین جهت بعضی از آنان سبیلهایی را دوست داشته اند که تا بناگوش ادامه پیدا کند.

در عصر صفویه بازار سبیل رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف میدانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند؛ لذا غالباً سبیلهای چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به این امر تشویق می کردند. کسانی که سبیلهای بلند و چخماقی داشتند، ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش آن بپردازند، زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیلها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی که انظار دیگران را به خود جلب نماید از دست می داد.

سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش میدادند.

آنهایی که قدرت و تمکن مالی کافی نداشتند، خود به این کار می پرداختند، ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند. کار "سبیل چرب کن" این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا میخواست به مهمانی برود، دست بکار می شد و با روغن مخصوصی سبیل را جلا و زیبایی می بخشید.

بدیهی است که اگر از عهده سبیل چرب کردن به خوبی بر می آمد، صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه میخواست از طرف صاحب سبیل برآورده می شده است.

شادروان عبدالله مستوفی در کتاب "شرح زندگانی من" راجع به "چرب کردن سبیل" مظفرالدین شاه چنین مینویسد: «مظفرالدین شاه در سفر اروپا مردی را به اسم ابوالقاسم خان همراه خود برده بود که در مواقع معین سبیل او را چرب می کرد و جلا میداد.

وقتی سبیل شاه چرب میشد و از زیبایی و ابهت آن به طرب می آمد، اطرافیان موقع را مغتنم شمرده، هر تقاضایی داشتند می نمودند؛ زیرا میدانستند او سر کیف است و مسلماً تقاضایشان را بر خواهد آورد.»

به این ترتیب بود که اصطلاحات: سبیلش را چرب کن، سبیل کسی را چرب کردن، سبیلش چرب شده، و امثال آن مرسوم شد و کم کم رایج گردید.

عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر مترقبه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند. در چنین موردی تنها عبارتی که میتواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود؛ این است که اصطلاحاً گفته شود: "فلانی به خاک سیاه نشسته" و یا عبارت دیگر: "فلانی را به خاک سیاه نشانده اند".

در این مقاله بحث بر سر "خاک سیاه" است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.

به طوری که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره ای (کوره به معنی شهرستان و بلوک و ناحیه و بلد است) است به نام عمواس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجری در روزگار خلافت عمر در این ناحیه پدید آمده بود و از آنجا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته اند.» در این طاعون که به نام طاعون عمواس خوانده شده، جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی ابوعبیده جراح و معاذبن جبل و یزید بن ابی سفیان نیز هلاک شدند. ولی عمروعاص آن داهی محیل و دوراندیش عرب چون وضع را وخیم دید، با بسیاری از متابعان خویش از منطقه عمواس گریخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را عام الرماد، یعنی: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات مینویسد:

«... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی درین سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانها و حجرها ببارید، تا مرد از جامه خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»

با توصیف اجمالی بالا استنباط می شود که آن طاعون کذایی بر اثر ریزش و بارش خاک سیاه بروز کرده: «راه نفسها بسته میشد و جان می دادند.» و شاید اصلاً بیماری طاعون نبوده، بلکه همان خاک سیاه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بیدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سیاه نشانید.

به هر حال این واقعه هولناک را چه طاعون عمواس بنامیم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سیاه عامل اصلی آن همه مرگ و میر و خرابی و ویرانی در سال هجدهم هجری بوده دد و دام و گیاه و نبات را "بر خاک سیاه نشانده است"؛ به همین مناسبت و به جهت اهمیت و عظمت واقعه مزبور که بیست و پنج هزار تن از سکنه بی گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاریها و بیچارگیهای ناشی از وقایع غیر منتظره مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است. فی المثل سیل بنیان کنی کلیه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را لیته ببندد و از بین ببرد و یا آتش سوزی مهیبی بازار و چهار سوق و یا قیصریه ای را در معرض لهیب خود قرار دهد و انبارهای کالا را یکسره نابود کند در این گونه موارد و نظایر و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلی فاقد هستی می شوند اصطلاحاً گفته می شود: « فلانی به خاک سیاه نشست. »

عبارت بالا هنگامی بکار برده میشود که آدمی در انجام کار دشواری تهور و جسارت را به حد نهایت رسانیده باشد. البته آن تهور و جسارتی در اینجا منظور نظر است و میتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که: "بالاتر از سیاهی رنگی نیست". و از سیاهی منظورش شکست یا مرگ است که می خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد. پیداست وقتی که معلوم شود منظور از سیاهی چیست، طبعاً ریشه تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.

ریشه عبارت مثلی بالا از دو جا مایه میگیرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است؛ نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندنی ندارد. با این وصف بی فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.

عامل فیزیکی: به طوری که میدانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ دیده میشود. چنانچه تمام رنگهای نور خورشید از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفید نمایان می شود که روشنترین رنگهاست. ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگاه دارد، در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان میگردد. پس ملاحضه می شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همین سبب است که گفته اند: "بالاتر از سیاهی رنگی نیست".

عامل تاریخی: استاد سخن حکیم نظامی گنجوی (540 - 603 هجری) داستانسرای نامی ایران، راجع به ریشه تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه ای جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی می شود:

هفت رنگ است زیر هفت اورنگ                           نیست بالاتر از سیاهی رنگ

اکنون داستان موصوف را توأم با گزیده اشعار نظامی در هفت پیکر اجمالاً شرح میدهیم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

بهرام گور شاهنشاه معروف ساسانی چون از دفع و رفع مهمات مملکتی فراغت حاصل کرد، مجل بزمی آراست و با یاران و ندیمانش به باده گساری پرداخت:

  شاه بهرام گور با یاران                                باده میخورد چون جهانداران

دیری نپایید که سرها از باده ناب گرم شد. هر یک سخن نغزی گفت و نکته لطیفی پرداخت. در این میان بر زبان سخنوری بگذشت که اکنون به یمن فر و شکوه پادشاهی، ما را همه چیز هست:

  ایمنی هست و تندرستی هست                                    تنگی دشمن و فراخی دست

چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما همیشه در شادی و خرمی میزیست و لشکر غم را به حریم عزت و سلطنتش هرگز راهی نبودی:

  تا همه ساله شاه بودی شاد                                       خرمن عیش را نبردی باد

آزادمردی به نام شیده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسی و معماری نظیر و بدیل نداشت:

  چون در آن بزم شاه را خوش دید                                   در زبان آب و در دل آتش دید

پیشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرماید حاضر است هفت پیکر و گنبد سر به فلک کشیده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصی درآورد:

  رنگ هر گنبدی جداگانه                                   خوشتر از رنگ صد صنم خانه

تا بهرام گور هر شب را در یکی از آن گنبدها صلای شادی در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پیشنهاد شیده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر یک را بر قیاس ستاره ای به رنگی در آوردند:

  رنگ هر گنبدی ستاره شناس                             بر مزاج ستاره کرد قیاس

یکی بر مثال کیوان چون مشگ سیاه. دومی مانند مشتری بود و به رنگ صندل. سومی چون مریخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بید فارس تل خاکی است که معلوم می شود عمارتی قدیمی بوده و اهالی میگویند این بنا یکی از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسیار هم دارد مدعی هستند که این قسمت یکی از شکارگاههای آن پادشاه بود - مجله یغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمی چون خورشید بود به رنگ زرد. پنجمی بر مثال زهره و سپید. ششمی چون عطار بود و پیروزه گون (فیروزه گون). هفتمی مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقلیم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جای داد. این دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسری برگزیده بود، اولی از نژاد کیان و بقیه دختران خاقان چین و قیصر روم و شاه مغرب و رای هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور یوگسلاوی را سابقاً سقلاب یا صقلاب میگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داری می پرداخت و هر شب را در یکی از آن کاخهای مجلل در نهایت خوشی و کامرانی می گذرانید. بانوی هر قصری موظف بود ضمن پذیرایی شاهانه، داستان جالبی بگوید و خاطر شاه را از این رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساسانی روز شنبه با لباس سیاه به گنبد غالیه فام نزد بانوی هند شتافت.

  روز شنبه ز دیر شماسی                          خیمه زد بر سواد عباسی

سوی گنبد سرای غاله فام                         پیش بانوی هند شد بسلام

دختر رای هندوستان بزم شاهانه بیاراست و از بهرام گور به گرمی پذیرایی کرد. زمان استراحت فرا رسید و بهرام بر بالش زرین تکیه داده، اکنون موقع آن است:

  تا دل شاه را چگونه برد                               شاه حلوای او چگونه خورد

بانوی هند لب به سخن گشود و گفت: در ایامی که طفل بودم زن زاهدی هر ماه به سرای ما می آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سیاه بود و در خانه ما همه او را زاهد سیاهپوش می خواندند:

  آمدی در سرای ما هر ماه                          سر بسر کسوتش حریر سیاه

چون علت را جویا شدیم و از او پرسیدیم:

  به که ما را بقصه یار شوی                         وین سیه را سپید کار شوی

  بازگویی ز نیکخواهی خویش                      معنی آیت سیاهی خویش

زاهد سیاهپوش به ناچار در مقام اظهار حقیقت مطلب بر آمد و گفت:

  من کنیز فلان ملک بودم                           که ازو گرچه مرد، خشنودم

به راستی پادشاهی مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خویش و بیگانه را اطعام میکرد. روزی مرد غریبی بر او وارد شد و نمی دانم چه مطلبی گفت که شاه مدتی ناپدید گردید و از او خبری نشد:

  مـــــدتـی گشت نـاپـدیـــد از مـــا                                     سـر چــون سـیـمـرغ در کـشید از مـــا

  چون بر این قصه برگذشت بسی                                     زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــی

  نـاگـهـان روزی از عنایت بـخـت                                        آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت

  از قـــبـــا و کــلاه و پــیــرهنش                                        پــای تــا ســر ســیاه بود تـــنــــــش

آری، با جامه سیاه بر تخت نشست و هیچ کس را جرئت نبود که علت سیاهپوشی را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبی من پرستاریش را بر عهده گرفتم. از باب گلایه گفت که تا کنون کسی از من نپرسید در این مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سیاه در آمده ام؟

   کس نپرسید کان سواد کجاست                           بر سر سیمت این سودا چراست

  پــــاســـخ شـــاه را ســگــالیدم                             روی در پـــای شـــاه مالــــیـــدم

و عرض کردم که زیر دستان را رسم ادب نیست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمایند:

  بـاز پـرسـیـدن حـــدیــث نـهـفت                             هـم تـو دانـی و هـم تـوانی گفت

  صاحب من مرا چو محــرم یافت                             لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد

با گرمی و اشتیاق وافر گفت: "روزی غریبی بر من وارد شد که از نوک پای تا سر در لباس سیاه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذیرایی کامل از کار و دیارش پرسیدم و علت سیاهپوشی را جویا شدم. گفت از کشور چین می آیم و در آن دیار شهری به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشی کند لاجرم سیاهپوش شود:

  هر که زان شهر باده نوش کند                                  آن سوادش سیاهپوش کند

  گر بخون گردنم بخواهی سفت                                 بیشتر زین، سخن نخواهم گفت

این بگفت و لب فرو بست و بر چهارپایش سوار شده راه دیار خویش گرفت. حس کنجکاوی من تحریک شد تا این شهر را ببینم و بر اسرار آن واقف گردم:

  چـند پـرسیـدم آشـکار و نـهـفت                                ایـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت

  عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم                                  خـویـشـی از خـانـه پـادشـا کــردم

  بــردم از جـامه و جواهر و گنج                                   آنـــچـه انـدیـشـه بـاز دارد رنـــــج

  نـام آن شــهر باز پــرســیـدم                                    رفـتـم و آنــچــه خـواســتم دیــدم

  شـهـری آراسـتـه چـو باغ ارم                                   هر یک از مشک بر کشیده عـلــم

  پیکر هر یکی سپید چو شیر                                    همه در جامه سیاه چـــو قـــیــــر

در خانه ای فرود آمدم و تا یکسال از احوال شهر جویا شدم، ولی هیچکس خبر و اطلاعی نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابی جلیس و هم صحبت شدم و برای آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهی حاصل کنم، از هیچ خدمتی فروگذار نکردم.

  دادمش نقدهای رو تازه                                     چیزهائی برون ز اندازه

  روز تا روز قدرش افزودم                                     آهنی را به زر بر اندودم

ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازای جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:

  گفت پرسیدی آنچه نیست صواب                             دهمت آنچنانکه هست، جواب

چون شب فرا رسید، متفقاً از خانه بیرون شدیم. او در جلو و من در عقب می رفتیم تا به ویرانه ای رسیدیم:

  چون در آن منزل خراب شدیم                                 چون پری هر دو در نقاب شدیم

  سبدی بود در رسن بسته                                      رفت و آورد پـیـشـم آهــسـتـه

  گفت یکدم در این سبد بنشین                               جلوه ای کن بر آسمان و زمین

  تا بدانی که هر که خاموش است                            از چه معنی چنین سیه پوش است

  آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت                               نـنـمـایـد مـگـر کـه ایـن سـبـدت

  چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت                              سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت

  بـطـلـسـمی که بود چنبر ساز                               بر کشیدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز

پس از طی مسافت، سبد به ستونی بند شد و مرا در میان زمین و آسمان نگاه داشت:

  چون رسید آن سبد به میل بلند                            رسنم را گره رسید به بند

  چون بر آمد برین، زمانی چــند                               بر سر آن کشیده میل بلند

  مرغی آمد نشست چون کوهی                             کآمدم زو به دل در اندوهی

  او شده بر سرین من در خواب                               من درو مانده چون غریق در آب

پس از چندی آهنگ پرواز کرد و من از بیم جان بر پای او آویختم:

  دست بردم باعتماد خدای                                    وان قوی پای را گرفتم پای

  مرغ پاگرد کرد و بال گشاد                                   خاکئی را به اوج برد چون باد

  ز اول صبح تا به نیمه روز                                     من سفر ساز و او مسافر سوز

  چون بگرمی رسید تابش مهر                              بر سر مار روانه گشت سپهر

  مرغ با سایه هم نشستی کرد                            اندک اندک نشاط پستی کرد

  تا بدانجا کز چنان جائی                                      تا زمین بود نیزه بالایی

  من بر آن مرغ صد دعا کردم                                 پایش از دست خود رها کردم

  اوفتادم چو برق با دل گرم                                   بر گلی نازک و گیاهی نرم

خرمی و سرسبزی این سرزمین و انهار و جویبارهای آن قابل وصف نیست، زیرا آنچه از بهشت موعود می گویند همان است که به چشم سر دیدم:

  روضه ای دیدم آسمان ز میش                             نا رسیده  غبار  آدمیش

  صد هزارن گل شکفته   درو                                سبزه بیدار و آب خفته  درو

  هر گلی گونه گونه از   رنگی                              بوی هر گل رسیده فرسنگی

  گرد کافور و خاک  عنبر  بود                                ریگ زر، سنگلاخ گوهر  بود

  چشمه هایی روان بسان گلاب                           در میانش عقیق و در خوشاب

  ماهیان در میان چشمه آب                                چون درم های سیم در سیماب

  منکه دریافتم چنین جایی                                  شاد گشتم چو گنج پیمائی

  گرد برگشتم از نشیب و فراز                              دیدم آن روضه های دیده نواز

  میوه های لذیذ میخوردم                                    شکر نعمت پدید میکردم

  عاقبت رخت بستم از شادی                              زیر سروی، چو سرو آزادی

در پای آن درخت سرو آرمیدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسید:

  دیدم از دور صد هزاران حور                                کز من آرام و صابری شد دور

  هر نگاری بسان تازه بهار                                  همه در دستها گرفته نگار

  لب لعلی چو لاله در بستان                               لعلشان خونبهای خوزستان

  شمعهائی بدست شاهانه                                خالی از دود و گاز و پروانه

  بر سر آن بتان حور سرشت                              فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت

  فرش انداختند و تخت زدند                                راه صبرم زدند و سخت زدند

در حال بهت و حیرت به سر می بردم که ماه پیکری از دور پدیدار شده، یکسره به سوی تخت رفت و بر آن جای گرفت:

  آمد آن بانوی همایون بخت                                چون عروسان نشست بر سر تخت

  عالم آسوده یکسر از چپ و راست                     چون نشست او، قیامتی برخاست

  پس یکی لحظه چون نشست بجای                   برقع از رخ گشود و موزه ز پـــای

  چون زمانی گذشت سر برداشت                      گفت با محرمی که در بر داشت

  که ز نامحرمان خاکپرست                               مینماید که شخصی اینجا هست

چنین به نظر می رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصی بدین جا فرود آمده باشد. برو او را پیدا کن و نزد من بیار. آن پری زاده به سوی من آمد و مرا نزد بانوی خویش برد. بانوی بانوان مرا در کنار خویش جای داد و مهربانیها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنیان به بزم آرایی پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتی بدین منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پای وی بوسه زدم:

  بوسه بر پای یار خویش زدم                                   تا مکن بیش گفت، بیش زدم

  عشق میباختم ببوس و به می                              به دلی و هزار جان با وی

  گفتمش، دلپسند کام تو چیست؟                         نامداریت هست، نام تو چیست؟

  گفت: من ترک نازنین اندام                                   نازنین  ترکتاز  دارم  نام

  گرم گشتم چنانکه گردد مست                             یار در دست و رفته کار از دست

  خونم اندر جگر بجوش آمد                                   ماه را بانگ خون بگوش آمد

خواستم بیشتر دست درازی کنم و آنچه دلخواه هست کامجویی نمایم که:

گفت: امشب ببوسه قانع باش                              بیش ازین رنگ آسمان متراش

هر چه زین بگذرد روا نبود                                     دوست آن به که بیوفا نبود

تا بود در تو ساکنی در جای                                  زلف کش، گازگیر و بوسه ربای

زین کنیزان که هر یکی ماهیست                          شب عشاق را سحرگاهیست

هر شبت زین، یکی گوهر بخشم                          گردگر  بایدت، دگر بخشـــــم

پس مرا با یکی از پری رویان به قصری فرستاد و خود به جایگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسید، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوی بانوان نازنین ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختیار از کف دادم و هر لحظه به شکلی از او کام دل می خواستم. خلاصه آن شب نیز رام نگردید و با پری روی دیگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هیچ عذری نپذیرم و تا از آن لعبت طناز کام نگیرم دست از وی باز ندارم. پس در آغوشش کشیده و گفتم:

از زمینی تو، منهم از زمینم                             گر تو هستی پری، من آدمیم

لب بدندان گزیدنم تا چند                                و آب دندان مزیدنم تا چند

چاره ای کن که غم رسیده کسم                     تا یک امشب بکام دل برسم

پری پیکر چون مرا در عشق شهوانی و زودگذر بی تاب دید تا بدانجا که:

لرز لرزان چو دزد گنج پرست                      در کمرگاه او کشیدم دست

دست بر سیم ساده میسودم                   سخت میگشت و سست میبودم

مع ذالک خونسردیش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:

صبر کن کآن تست خرمابن                       تا بخرما رسی شتاب مکن

باده میخور که خود کباب رسد                   ماه می بین که آفتاب رسد

ولی چون گستاخی و دراز دستی من از حد بگذشت:

گفت بر گنج بسته دست میاز                              کز غرض کو تهست دست دراز

گر بر آید بهشتی از خاری                                   آید چون منی چنین کاری

و گر از بید بوی عود آید                                       از من اینکار در وجود آید

بستان هر چه از منت کامست                             جز یکی آرزو که آن خامست

رخ ترا لب ترا و سینه ترا                                     جز دُری، آندگر خزینه ترا

گر چنین کرده ای شبت بیش است                      اینچنین شب هزار در پیش است

چون شدی گرم دل ز باده خام                             ساقئی بخشمت چو ماه تمام

تا ازو کام خویش برداری                                     دامن من ز دست بگذاری

چون فریب زبان او دیدم                                      گوش کردم ولیک نشنیدم

هر چه پری پیکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکیبایی دعوت کرد، نشنیدم. پس در وی آویختم و در انجام مقصود پافشاری کردم. گفت: حال که در کامجویی اصرار داری و مقاوم هستی لحظه ای دیدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:

گفت یک لحظه دیده را بر بند                                 تا گشایم در خزینه قند

من به شیرینی بهانه او                                       دیده بر بستم از خزانه او

چون یکی لحظه مهلتش دادم                               گفت بگشای دیده بگشادم

کردم آهنگ بر امید شکار                                     تا درآرم عروس را بکنار

چونکه سوی عروس خود دیدم                              خویشتن را در آن سبد دیدم

هیچکس گرد من نه از زن و مرد                           مونسم آه گرم و بادی سرد

آن زمان گنج بود دستخوشم                                وین زمان اژدهاست مهره کشم

من درین وسوسه که زیر ستون                           جنبش زان سبد گشاد سکون

آمد آن یار و زاق رواق بلند                                  سبدم را رسن گشاد ز بند

بخت چون از بهانه سیر آمدم                               سبدم زان ستون بزیر آمد

آزاد مرد قصاب مرا از سبد بیرون کشید و:

گفت اگر گفتمی ترا صد سال                                باورت نامدی حقیقت حال

رفتی و دیدی آنچه بود نهفت                                 این چنین قصه با که شاید گفت

آنگاه سرور و مولایم روی به من کرد و گفت: آری ای کنیزک باوفایم:

من که شاه سیاهپوشانم                                 چون سیه ابر از آن خروشانم

کز چنان پخته آرزوی بکام                                  دور گشتم به آرزوئی خام

چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:

من که بودم درم خریده او                              برگزیدم همان گزیده او

آنگاه صاحب و مولای من در فضیلت رنگ سیاه و سیاهپوشی چنین گفت: ای کنیزک من، اکنون که به ماجرای سیاهپوشی من آگاه شدی و خود نیز سیاهپوش گردیدی، این را بدان که:

در سیاهی شکوه دارد ماه                                      چتر سلطان از آن کنند سیاه

هیچ رنگی به از سیاهی نیست                               داس ماهی چو پشت ماهی نیست

از جوانی بود سیه موئی                                         وز سیاهی بود جوان روئی

گرنه سیفور شب سیاه شدی                                 کی سزاوار مهد ماه شدی

بسیاهی بصر جهان بیند                                         چرکنی بر سیاه ننشیند

هفت رنگست زیر هفت اورنگ                                  "نیست بالاتر از سیاهی رنگ"

چون سخن بانوی هند از داستان شاه و کنیزک به پایان رسید، بهرام گور با خاطری شاد بر بستر آرمید و شب لذت بخشی را در آغوش آن طوطی شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاریخ و آن واقعه دل انگیز به صورت ضرب المثل درآمد.

افرادی که ناسپاسی کنند و نسبت به کسانی که حق و دینی از آنها بر عهده داشته باشند، حق نمک و زحمت را به جای نیاورند، سهل است بلکه در مقام ایذا و اضرار مخدومان و ذوی الحقوق برآیند چنین افرادی را به سگ نازی آباد تشبیه و تمثیل کرده می گویند: «فلانی سگ نازی آباد است. نه غریبه می شناسد نه آشنا.»

اکنون ببینیم نازی آباد کجاست و چگونه سگانی داشته که علی رغم وفای سگ دم از بی وفایی میزدند و ناسپاسی می کردند تا آنجا که به صورت ضرب المثل درآمده است.

نازی آباد قریه ای سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در عمارت کلاه فرنگی آنجا سکونت داشته است. در زمان سلطنت رضا شاه پهلوی در آنجا سلاخ خانه (کشتارگاه) ساختند؛ و گاو و گوسفند و گاهی شتر مورد احتیاج سکنه پایتخت را در آنجا ذبح کرده، لاشه ها را به وسیله اسب و قاطر و عرابه بین قصابیهای شهر تهران توزیع می کرده اند.

معمولاً جایی که کشتارگاه وجود داشته باشد، سگهای ولگرد در اطراف و جوانبش جمع می شوند و از زوائد گاو و گوسفند ذبح شده که بدور ریخته می شود تغذیه می کنند. پیداست سگها در حین ربودن و خوردن آن زوائد به جان یکدیگر می افتند و چه جنجال و قشقرقی که به راه می اندازند.

بطوری که میدانیم سگ فطرتاً وفادار است و از دویست نوع مختلف از نژاد این حیوان که تاکنون شناخته شده، از سگ گله گرفته تا سگ شکاری و سگ پلیسی و سگ خانوادگی که به منظور حفاظت و گاهی تجمل در خانه نگاهداری می شود جز وفاداری و حق شناسی دیده نشده است به قسمی که به یک تکه گوشت یا استخوان صلح میکند و تا جان در بدن دارد نسبت به صاحب و مخدومش وفادار می ماند.

از وفاداری و فداکاری سگ در تاریخ جهان داستانها آمده که خواندن و شنیدن آن وقایع جداً خالی از لطف و عبرت و آموزندگی نیست.

سگ با شامه تیز و قوی خود به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. به طور کلی سگ در کارهای مختلف خدمات ذی قیمتی انجام میدهد که شرح و وصفش از حوصله این مقال خارج است.

اما سگ نازی آباد: در کشتارگاه نازی آباد صدها نفر به اسامی چوبدار و سلاخ و قصاب و ... وجود دارد که هر دسته به کاری مشغول هستند. چوبدارها گاو و گوسفند می فروشند، سلاخها ذبح می کنند و برخی لاشه ها را پوست میکنند. عده ای لاشه ها را شقه می کنند و به سردخانه می فرستند تا به قصابیها و سوپرمارکتها حمل شود و بالاخره دسته ای هم زوائد گاوها و گوسفندان ذبح شده را بدور می ریزند تا محیط کشتارگاه عفونت نگیرد.

اگر چه سگ نازی آباد از آنچه که به دور ریخته می شد تغذیه میکرد و علی القاعده نسبت به ساکنان کشتارگاه میباید وفادار و حق شناس می ماند، تا حق نعمت و سپاس را به جای آورده باشد، ولی حقیقت مطلب این است که در آن عهد و زمان که نازی آباد جمعیت فعلی را نداشت؛ ولی کشتارگاهش روز به روز وسعت و گسترش پیدا میکرد، ساکنان کشتارگاه زوائد لاشه ها را موقعی که بدور میریختند سگان ولگرد آنها را نمیدیدند و یا اگر میدیدند به خوبی تشخیص نمی دادند تا صاحبان و مخدومانشان را که از رهگذر توجه و عنایتشان سد جوع می کردند مورد حراست و پاسداری قرار دهند و سر در قدمشان نهند و به علامت حق شناسی و حق گزاری دم بجنبانند. سگ نازی آباد همین قدر میدانست که خارج از محدوده کشتارگاه مأمن و پایگاه اوست و هر کس داخل کشتارگاه شود و یا از آن خارج گردد، چه فروشنده و چه قصاب و خریدار همه و همه بیگانه و ناشناخته هستند و به حکم وظیفه و غریزه سگ که حراست و پاسداری است باید مورد حمله و تعرض قرار گیرند. به همین جهت سحرگاهان که کارکنان کشتارگاه از خانه به محل کار میرفتند، سگان نازی آباد آنها را دشمن و بیگانه تلقی کرده، پارس می کردند و مانع از ورود آنها به کشتارگاه می شدند.

بیچاره سگ نازی آباد آنها را نمی شناخت تا دم بجنباند و سر در قدمشان نهد و گرنه سگ خواه در نازی آباد باشد و خواه در حسن آباد یا حسین آباد، ذاتاً حق شناس و وفادار است و چنانچه مورد نوازش و محبت قرار گیرد و صاحب و مخدومش را به خوبی بشناسد قویاً از او حراست و پاسداری می کند.

این نکته هم ناگفته نماند که ضرب المثل "سگ نازی آباد" مربوط به چهل پنجاه سال پیش است که نازی آبادی هنوز صورت شهر و آبادی به خود نگرفته، سلاخ خانه یا به اصطلاح امروزی کشتارگاهش مورد توجه و اعتنا بوده است که صدها سگ در اطراف و جوانب سلاخ خانه با زوائد و پس مانده لاشه های گاو و گوسفند تغذیه می کردند، بدون آنکه ساکنان محدوده کشتارگاه را از نزدیک ببینند و آشنا را از بیگانه و دوست را از دشمن تشخیص دهند. نه غریبه میشناختند نه آشنا؛ به روی همه پارس می کردند و نیش دندان نشان میدادند تا به حدی که عمل غریزی آنها البته به غلط و اشتباه به حق ناشناسی و بیوفایی و ناسپاسی تلقی گردید و صورت ضرب المثل یافت.

خوشبختانه امروز نازی آباد به شکل و صورت سابق نیست و آن سگها هم دیگر وجود خارجی ندارند تا به ناحق مورد طعن و لعن آدمیان قرار گیرند! باید در مقام اصلاح خویش برآییم و بازار عواطف و احساسات عالیه را که متأسفانه کاسد شده است و رواج و رونق تازه بخشیم تا این گونه عبارات ناروا مورد استشهاد و تمثیل ما واقع نشود، چه شاعر فرمود:

                     سگ صلح کند به استخوانی                              ناکس نکند وفا به جانی

صفحات آبی، مشکلات هنگام بوت و فریز شدن برنامه‌ها از جمله رایج‌ترین مشکلاتی به شمار می‌رود که در سیستم‌عامل ویندوز مشاهده می‌شود و تنها راه خلاصی از آنها نیز راه‌اندازی مجدد رایانه است. همان‌طور که می‌دانید راه‌اندازی دوباره رایانه در این شرایط نیز مشکلات مربوط به خودش را دارد که برخی آنها عبارت است از: ذخیره نشدن و ناتمام ماندن کارهای در حال انجام و به‌هم ریختگی اطلاعات ذخیره‌شده روی هارد‌دیسک.

علاوه بر اینها، مشکل بسیار بزرگ دیگری نیز وجود دارد و آن هم خسته‌کننده بودن استفاده از رایانه در چنین شرایطی است. بسیاری از کاربران با بروز هنگ‌های متوالی در سیستم‌عامل عصبانی شده و کار با رایانه برای آنها بسیار خسته‌کننده می‌شود. تصور برخی‌کاربران بر این است که سیستم‌عامل ویندوز باگ‌های بسیاری دارد و همین باگ‌ها موجب بروز این مشکلات می‌شود، اما نظر کارشناسان این‌طور نیست. به عقیده کارشناسان، ویندوز یک سیستم‌عامل پایدار است و بسیاری از کاربران نیز با ثبات و بدون مشکل به استفاده از آن می‌پردازند.

البته یک نرم‌افزار نمی‌تواند صددرصد فاقد هرگونه مشکل یا باگ باشد، اما مهندسان مایکروسافت تا حد زیادی در این امر موفق بوده و سیستم‌عامل ویندوز را فاقد خطا و باگ طراحی کرده‌اند و در صورت بروز مشکلات نیز بسرعت با ارائه اصلاحیه‌ها نسبت به رفع آنها اقدام می‌کنند. در این میان، کاربرانی وجود دارند که مدام با سیستم‌عامل مشکل دارند و بیش از سایر کاربران با خطاهای رایج ویندوزی و هنگ‌های متوالی مواجه می‌شوند. این کاربران باید به این نکته توجه داشته باشند که هنگ کردن جزئی از سیستم‌عامل ویندوز محسوب نمی‌شود و این امر ممکن است به‌دلایل متعددی رخ دهد. برخی از برجسته‌ترین این دلایل عبارت است از:

حافظه و بورد اصلی
بسیاری از هنگ‌ها در سیستم‌عامل مخصوصا آنهایی که با یک صفحه آبی همــراه می‌شود و در اصطلاح Blue Screen Of Death نام دارد، به‌دلیل مشکلات ناشی از حافظه رم یا بورد اصلی رایانه رخ می‌دهد. دلیل بروز این خطا نیز فراهم نبودن امکان دسترسی به اطلاعاتی است که ‌باید در حافظه رم ذخیره شود. برای بررسی حافظه رم رایانه خود می‌توانید از نرم‌افزارهایی همچون:

http:‌/‌‌/Memtes86‌www.memtest.org

کمک بگیرید و برای بررسی بورد اصلی نیز می‌توانید از ابزارهای داخلی که برای بررسی مشکلات بوردها طراحی شده‌ است، استفاده کنید. اگر هم می‌خواهید خودتان اقدام کنید، پیش از هر کاری می‌توانید یک حافظه رم جدید را جایگزین حافظه قبلی کنید! در این شرایط اگر مشکل رفع شد، یعنی رم معیوب بوده است. در صورتی‌که با رم جدید مشکل همچنان باقی بماند، یعنی حافظه رم سالم است و مشکل به بورد اصلی مربوط می‌شود.

تنظیمات بایوس
بورد اصلی رایانه‌ها در بیشتر موارد دارای تنظیماتی از طرف کارخانه است که این تنظیمات نیز در بسیاری موارد با سخت‌افزارهای مختلف سازگاری کامل دارد. این تنظیمات می‌تواند به‌دلایل مختلفی توسط تکنیسین‌ها و متخصصان رایانه تغییر کند، اما زمانی که ظرفیت باتری بورد اصلی شما به پایان برسد، تنظیمات بایوس به حالت اولیه برمی‌گردد و این برگشت به حالت اولیه ممکن است با سیستم‌عامل شما سازگار نباشد. در چنین شرایطی ‌باید رایانه را به‌دست یک متخصص بسپارید تا تنظیمات مورد نیاز را دوباره روی رایانه شما اعمال کند. یکی از عمده‌ترین مشکلاتی که در این شرایط برای کاربران به‌وجود می‌آید، به‌هم خوردن اولویت‌های بوت رایانه است. به‌عنوان مثال چنانچه اولویت اول بوت روی حافظه فلش قرار بگیرد و فراموش کنید، حافظه فلش خود را از درگاه یو‌اس‌بی جدا کنید، ممکن است با خطای بوت مواجه شوید و فکر کنید ویندوز رایانه به‌طور کل با مشکل مواجه شده است.

سکته قلبی
رجیستری ویندوز همانند قلب ویندوز است و هنگامی که با مشکل مواجه شود، یعنی سیستم‌عامل دچار حمله قلبی شده است! در صورت بروز این شرایط نیز احتمال وقوع هرگونه هنگ یا ناهماهنگی در عملکرد صحیح سیستم‌عامل و حتی عدم بوت صحیح آن وجود دارد. برای رفع مشکلاتی از این قبیل نیز می‌توانید از پزشک‌های رجیستری کمک بگیرید. یکی از این پزشک‌ها نیز نرم‌افزار قدرتمند ccleaner است.

http:‌/‌‌/‌www.piriform.com‌/‌ccleaner

راه‌اندازهای اشتباه یا معیوب
درایور یا همان نرم‌افزارهای راه‌انداز، واسطه‌ای میان سخت‌افزار و نرم‌افزار است که به سخت‌افزارها می‌فهماند چه کاری را باید انجام دهد. چنانچه این برنامه‌های راه‌انداز بدرستی عمل نکند، با سخت‌افزارهای مربوط سازگاری نداشته باشد یا فایل‌های آن‌ صدمه دیده باشد، ممکن است موجب هنگ کردن رایانه و حتی نمایش خطای صفحه آبی بشود.

هنگ‌هایی که به‌واسطه این مشکل پدیدار می‌شود اغلب با یک کد خطا همراه بوده و در مواردی نیز به‌طور کاملا واضح نام سخت‌افزار دخیل در بروز مشکل نیز قابل مشاهده است. در صورتی که به‌همین راحتی قادر به تشخیص پیغام خطا یا سخت‌افزار معیوب نباشید نیز می‌توانید پیغام خطا را در گوگل جستجو کرده تا اطلاعات بیشتری راجع به آن کسب کنید.

حذف درایور و نصب مجدد آخرین نسخه از آن می‌تواند راه حل مناسبی برای رهایی از مشکلات مربوط به این بخش باشد.

مشکلات هارد‌دیسک
اگر تنظیمات بایوس را بدرستی انجام داده‌اید اما در موارد متعدد، سیستم‌عامل هنگام بوت شدن با مشکل مواجه است و قادر به شناسایی هارد‌دیسک یا درایو بوت نیست، مشکل به هارد‌دیسک رایانه مربوط است.

مشکلات مربوط به هارد‌دیسک در بیشتر موارد هنگامی مشاهده می‌شود که سعی می‌کنید به فایل خاصی روی آن دسترسی پیدا کنید. تست سلامت هارد‌دیسک با استفاده از ابزار Disk Bench براحتی امکان‌پذیر است.

http:‌/‌‌/‌www.nodesoft.com‌/‌diskbench

تداخل سخت‌افزاری
بسیاری از کاربران بر این عقیده‌اند که سیستم‌عامل لپ‌تاپ‌ها نسبت به رایانه‌های رومیزی از پایداری بیشتری برخوردارند. این پایداری بیشتر به سیستم‌عامل نصب شده روی لپ‌تاپ ارتباط ندارد بلکه مهم‌ترین دلیل آن، سازگاری کامل قطعات سخت‌افزاری به‌کار رفته در لپ‌تاپ با یکدیگر است. به‌عبارت دیگر، ممکن است شما هنگام تهیه رایانه رومیزی خود باتوجه به سلیقه و بودجه‌ای که در اختیار داشته‌اید قطعات مختلفی را تهیه کرده باشید. در مواردی مشاهده شده این قطعات با یکدیگر سازگاری کاملی نداشته و موجب فریز شدن سیستم‌عامل و نمایش خطای صفحه آبی شده ‌است.

این ناسازگاری در اغلب موارد با مراجعه به بخش Device Manager به‌صورت یک علامت خطر زرد رنگ قابل مشاهده است.

نرم‌افزارهای راه‌انداز، معیوب بودن سخت‌افزار، تنظیمات اشتباه در بایوس و برخی دلایل دیگر از جمله عوامل تاثیرگذار در بروز این خطاست.

ویروس
گاهی اوقات رایانه‌ها ویروسی می‌شود و از نظر کاربرانی که به امنیت خود توجهی ندارند این ویروس‌ها هیچ مشکلی را ایجاد نمی‌کند. اما بسیاری از مشکلات ناشی از وجود همین ویروس‌ها و آلوده شدن رایانه به آنهاست. ویروس‌ها ممکن است پردازشگر مرکزی را اشغال و درایورها را حذف کنند، فایل‌های سیستمی ویندوز را پاک کرده یا تنظیمات مدیریتی در سیستم‌عامل را تغییر دهند. این تغییرات می‌تواند دلایل بسیار روشنی برای هنگ کردن، فریز شدن یا حتی قفل کردن برنامه‌های شما باشد.

در صورت آلودگی به ویروس، بهترین روش درمان استفاده از نرم‌افزارهای معروف و قدرتمندی همچون Kaspersky و Bitdefender است.

منبع تغذیه
اگر سخت‌افزارهای رایانه شما از سازگاری کاملی با یکدیگر برخورداراست، تنظیمات بایوس را بدرستی انجام داده‌اید، از سلامت هارد‌دیسک، بورد اصلی و حافظه رم هم مطمئن هستید اما باز هم رایانه شما در بازه‌های زمانی متفاوت دچار هنگ یا راه‌اندازی مجدد می‌شود، پیشنهاد می‌کنیم منبع تغذیه را بررسی کنید. منبع تغذیه یا همان پاور رایانه می‌تواند در صورت نیم‌سوزشدن، کاهش توان برق‌رسانی و... این مشکلات را برای رایانه شما به‌همراه داشته باشد. گاهی اوقات افت ولتاژ و وجود نوسان زیاد در برق ساختمان نیز می‌تواند دلیل بروز این‌گونه مشکلات باشد.

نرم‌افزار‌های دردسرساز
به‌طورکلی، نرم‌افزارها نمی‌توانند موجب هنگ کردن سیستم‌عامل بشوند. اما گاهی اوقات بروز مشکلات در یک نرم‌افزار یا وجود باگ‌های فراوان در آن می‌تواند عملکرد سیستم‌عامل را با مشکل مواجه سازد. این مشکلات اغلب زمانی به‌وجود می‌آید که نرم‌افزار مورد نظر اجرا شود. پس چنانچه هنگام اجرای یک نرم‌افزار رایانه شما هنگ کرد یا برنامه مربوط به حالت فریز درآمد، پیشنهاد می‌کنیم آن نرم‌افزار را از روی سیستم‌عامل حذف کنید. برخی نرم‌افزارها نیز دارای قابلیت اجرای خودکار هنگام بوت سیستم‌عامل بوده و ممکن است در لـحظه بوت شدن سیستم‌عامل، مشکلاتی را به‌وجود بیاورد.

گرما
قطعات رایانه‌ای به گرما حساس‌بوده و افزایش دما در محفظه قرارگیری این قطعات ممکن است به آنها آسیب برساند. در بسیاری از موارد این قطعات به‌صورت خودکار در صورت افزایش حرارت، از کار افتاده و با این کار مانع از معیوب شدن قطعه مربوط می‌شود ؛ اما این قطع فعالیت به‌صورت هنگ کردن سیستم‌عامل یا راه‌اندازی مجدد آن مشاهده می‌شود. در مواردی نیز خطای به‌وجود آمده با بوق‌ یا بوق‌های هشدار متوالی اعلام می‌شود. برای آشنایی بیشتر با انواع بوق‌های هشدار و خطاهای مربوط به هریک از آنها می‌توانید به راهنمای بورد اصلی مراجعه کنید.


یک کارشناس نرم افزار معتقد است که یکی از بزرگ ترین دلایل سوختن فلش مموری، وجود مشکل در پورت های usb جلوی کیس است.
«کامران کاظمی»  اظهار کرد: یکی از بزرگ ترین دلایل سوختن فلش مموری، بروز مشکل در پورت های USB جلوی کیس است و باید گفت این پورت ها باید با توجه به دفترچه مادربورد به مادربورد وصل شوند.
اما اگر فردی که کامپیوتر شخصی را اسمبل کرده به درستی پین های این پورت را تنظیم نکرده باشد، ممکن است برق جا به جا به فلش وی وارد و باعث سوختن فلش شود. وی در ادامه به حالت Quick removal اشاره کرد و افزود: این حالت که حالت پیش فرض نیز هست، برای سریع جدا کردن فلش مموری است و در این زمان، فلش به safely remove نیاز ندارد و بعد از اتمام کار می توان بدون انجام هیچ کاری فلش را از کامپیوتر جدا کرد و حالت دوم نیز Better performance نام دارد و همان طور که از اسم این حالت مشخص است از حالت قبلی عملکرد بهتر و پرسرعت تری دارد، اما در این حالت کاربر حتما باید قبل از جدا کردن فلش تان از کامپیوتر آن را Safely remove کند و گرنه احتمال سوختن و خراب شدن آن بسیار بالا می رود. کاظمی در پاسخ به سوالی مبنی بر اینکه اگر کاربر روی گزینه better performance باشد و یک دفعه فلش را از سیستم جدا کند، فلش می سوزد گفت: این موضوع ربطی به سوختن یا نسوختن ندارد، فقط ممکن است برخی اطلاعات اضافه (به عنوان Cache) که ویندوز برای کار سریع تر، در هر لحظه روی فلش می نویسد یا از روی آن می خواند و روی درایو C می نویسد، ناقص نوشته شود که البته این هم جای نگرانی ندارد.
وی در ادامه پیشنهاد داد که کاربران تا حد ممکن در کامپیوترهای عمومی، فلش را به پورت های پشت کیس بزنند، چرا که آن پورت ها طبیعتا توسط شرکت به مادربورد متصل شده اند و امن هستند.


 هر مادربردی جدا از مدل و شرکت سازنده خود قسمت اصلی متفاوتی دارد که در زیر با آن‌ها آشنایی پیدا می‌کنیم. این اطلاعات در هنگام بستن ( اسمبل ) کردن یک سیستم می تواند کمک زیادی را به شما بکند. پیشنهاد می‌کنیم درب کناری Case یا جعبه سیستم خود را در هنگام خواندن هر یک از این موارد باز کنید و جای هر یک از قسمت‌ها را بر روی سیستم فعلی خود نیز مشاهده کنید. در تصاویر زیر ما از مادربود ASUS M4A88T-V EVO/USB3 برای نمایش هر یک از قسمت‌ها استفاده کرده‌ایم.


1. Socket CPU : محل قرار گرفتن CPU که نوع سوکت آن با توجه به نسل‌های تولید ریز پردازنده CPU مختلف می‌باشد که برای نمونه می‌توان به LGA 1155 ، AM3 ، FM1 و … اشاره کرد. در کنار این محل همانطور که می بینید با توجه به نوع سوکت CPU قطعه ای برای بستن فن خنک کننده بر روی CPU نیز وجود دارد.

2. RAM Slot : بر روی Mother Board شکاف‌هایی برای قرار دادن کارتهای RAM قرار داده می‌شود که این محل با توجه . در دو طرف این اسلت ها گیره‌هایی قرار گرفته که باعث استحکام RAM در شکاف می‌شود.

3. PCI Slot : بر روی Mother Board شکاف‌هایی برای کارت‌های گوناگون (کارت صدا – مودم – کارت TV …) قرار دارد. نام این اسلت PCI (Peripheral Component Interconnector) می‌باشد.

4. AGP & PCI Express Slot : محل قرار گرفتن کارت گرافیک بر روی Mother Board می‌باشد.

5. IDE Connector : انواع Hard Disk و CD Drive به وسیله این کانکتور به Mother Board متصل می‌شود.

6. SATA Connector : انواع Hard Disk و CD Drive های SATA به وسیله این کانکتور به Mother Board متصل می‌شود. این کانکتور در Mother Board های جدید قرار دارند.

7. FDD Connector : کانکتور FDD برای اتصال کابل FDD به Mother Board استفاده می‌شود. البته هانطور که می دانید به دلیل استفاده کم از فلاپی دیسک ها این روزها دیگر در اکثر مادربردها این Connector یافت نمی‌شود و شما برای استفاده از فلاپی دیسک های خود در سیستم جدید مجبور هستید از فلاپی دیسک خوان‌هایی استفاده کنید که از طریق USB به مادربورد شما متصل می‌شوند.

8. Power Connector : در Case کامپیوتر منبع تغذیه ای وجود دارد که دارای خروجی‌هایی جهت تغذیه برق قسمت‌های مختلف می‌باشد. خروجی مخصوص Mother Board در قسمت Power Connector ( محل اتصال منبع تغذیه ) وصل می‌شود.

9. Front Panel Jumper : محل اتصال چراغ و کلیدهای روشن/خاموش ( Power ) و راه اندازی مجدد ( Restart ) جلوی کیس می‌باشد. برای اتصال صحیح این قسمت به سیم های مربوطه می توانید از کلمات اختصاری که در کنار آن بر روی مادربورد نوشته شده است استفاده کنید و یا از دفترچه راهنما مادربورد خود استفاده کنید.

10. باتری Back up : برخی از تنظیم‌های روی مادر برد باید در هنگام قطع برق نیز حفظ شود که این تنظیمات عبارتند از ساعت ، کلمه عبور ، تنظیمات Boot سیستم و … یک باتری به نام باتری پشتیبان (Battery Back up) تعبیه شده است که ولتاژ خروجی آن 3 ولت می‌باشد. همچنین در کنار این باتری معمولاً چند سوزن ( Jumper ) قرار دارد که با اتصال آن ها به یکدیگر می توانید این تنظمات را به حالت پیش فرض ( تنظیمات کارخانه ) برگردانید.

11. درگاه (Port I/O) : این درگاه‌ها بعد از نصب Mother Board در داخل Case ، پشت Case I/O Back Panel قرار دارند. در زیر با این درگاه ( Port ) آشنایی بیشتری پیدا می‌کنیم.


معرفی درگاه ورودی/خروجی پشت Case

همانطور که در بالا بررسی کردیم در مادربردها چند درگاه ورودی/خروجی وجود دارد که از پشت Case کاربر می‌تواند به آن‌ها دسترسی داشته باشد. در لیست زیر با درگاه رایج که در این پنل وجود دارند آشنا می‌شویم.

پنل پشت Case

الف ) درگاه PS/2 : جهت اتصال موس و صفحه کلید ( Keyboard ) معمولاً از درگاه PS/2 و یا USB که در زیر با آن آشنا می شویم استفاده می‌شود. البته اکثر موس و صفحه کلید امروزی از درگاه USB استفاده می کنند تا با سرعت و کیفیت بهتری بتوانند با سیستم شما ارتباط برقرار کنند.

ب ) درگاه موازی : جهت ورود و خروج اطلاعات به صورت 8 بیتی عمل می کندکه نام آن LPT می‌باشد. به عنوان مثال چاپگر و اسکنر قدیمی به وسیله پورت LPT به Mother Board وصل می‌شود. البته این درگاه نیز در اکثر مادربورد جدید یافت نمی‌شود اما در گذشته این درگاه به عنوان بهترین راه ارتباط سیستم با دیگر دستگاه ها و برنامه ریزی آن ها از این طریق بوده است.

پ ) درگاه سریال : جهت ورود و خروج اطلاعات به صورت یک بیتی عمل می‌کند که نام آن COM می‌باشد. به عنوان مثال موس و مودم External قدیمی به وسیله پورت COM به Mother Board وصل می‌شود.

ت ) درگاه USB : جهت اتصال دستگاه‌ها و لوازم جانبی رایانه که با کابل USB کار می‌کنند، می‌باشد. به عنوان مثال صفحه کلید ، موس ، چاپگر ، اسکنر ، دوربین دیجیتال و … به وسیله کابل رابط USB به این درگاه وصل می‌شود. این درگاه البته نسخه های متفاوتی نیز دارد مانند USB 3 که در نسخه های مختلف آن سرعت انتقال اطلاعات و همچنین پهنای باند متفاوت است.

ث ) درگاه LAN : جهت اتصال به شبکه های کامپیوتری (داخلی) ، مودم ADSL و دیگر دستگاه های مرتبط با شبکه از این درگاه استفاده می‌شود که با توجه به نسخه آن می تواند به شما اجازه دریافت اطلاعات با سرعت 10 – 100 – 1000 و … بدهد.

ج ) درگاه های ورودی و خروجی صدا : خروجی آن جهت اتصال اسپیکر و ورودی آن جهت اتصال میکروفون استفاده می‌شود.

چ ) درگاه خروجی مانیتور : این درگاه در های دارای کارت گرافیک On board جهت اتصال کابل دیتا مانیتور به Mother Board می‌باشد. در بعضی از مادربردها از پورت VGA و یا DVI Port در کنار آن به این منظور استفاده شده است و حتی مادربرد مدرن از درگاه خروجی HDMI در این قسمت استفاده می شود که شما می توانید با استفاده از آن کیفیت تصاویر دریافتی از کارت گرافیک On board مادربورد خود را افزایش دهید.

ح ) درگاه eSATA : نام این درگاه مخفف External SATA است که با استفاده از آن می توانید هارد دیسک خارجی و قابل حمل خود را به سیستم بدون نیاز به باز کردن درب Case اتصال دهید.



بچه ۶ ساله رو دیدم با موبایل با دوستش حرف میزد:

سینا تو فردا نمیای مهد کودک؟
من با نیما حتما میرمااااا

راستی اون یکی خطم رو پاک کن
 این یکی رو سیو کن 
ما ۶ سالمون بود با تُف پفک می چسبوندیم به هم

بعضی وقتها هم توو کمد دیواری دنبال یه در بودیم بریم سرزمین عجایب


از پدران و مادران عزیز خواهشمندیم به ما نگید تنبل !
ما در حالت صرفه جویی در مصرف انرژی هستیم !

این کتک هایی که دهه شصتی ها تو مدرسه خوردن،

اعضای القاعده تو زندان گوانتانامو نخوردن!!
خط کش!
سیلی!


محض رضای خدا یکی واسه این مادرا شفاف سازی کنه …!
اگه یه لباس جدید میخریم معنیش این نیست که میتونی قبلی رو دستمال بکنی